سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

بزرگ و بزرگ و بزرگتر

سلام جوجه دوست داشتنی من. خاله جون امروز بعد از مدتها اومدم سروقت وبلاگت که به روزش کنم و کلی واست مطلب نوشتم که این اینترنت نامرد قطع شد و همه مطالب من به فنا رفت حالا فکرشو بکن که من باید دوباره از اول فکر کنم و مطلب بنویسم. اما اشکال نداره فدای سرت. خاله جون این روزها که تو بزرگتر شدی و مامانت پیرتر منم از دیدن هر دو تون لذت میبرم. مامانت همچین باتجربه شده که نگو و نپرس. خودش نمی دونه که هر روزی که میگذره صبورتر و باحوصله تر از قبل شده و روش زندگیش به کلی تغییر کرده. قبلا شاید به خاطر خودش کاری رو می کرد اما الان به خاطر تو از دلش میگذره و من به نظرم این بهترین راه برای ساخته شدن آدمهاست. چون هیچ کس دیگه ای توی زندگی وجود ندا...
29 بهمن 1392

هر چی تو بزرگتر میشی من پیرتر

سلام عزیز دلم این مدت به یادگیری شنا مشغول بودم نرسیدم بهت سر بزنم شرمنده . اما شما دیگه خیلی آقا شدی . یه وقتایی میبینم خودت سر خودتو گرم میکنی . بعضی وقتا هم اینقدر جوابای منطقی به ادم میدی که دهنم باز میمونه . مثلا دیشب بابایی بهت میگه سپهر شامت تموم شد میگی نه هنوز دارم میخورم . یا  امروز به مادرجون میگی مادرجون میخوام سبزی ها رو پاک کنم بریزم تو آب فهمیدی? آخه پسر هم اینقدر بلبل زبون ! اما من حس میکنم روز به روز دارم کم حوصله تر و کم طاقت تر میشم . یه وقتایی دعوات میکنم بعد که فکر میکنم میبینم اقتضای سنته و من درک نکردم. ...
25 بهمن 1392

پروژه ناموفق پوشک گیرون

سلام عسلم این تنها باریه که واقعا مستاصل شدم . واسه از پوشک گرفتن اینبار سه روزی رو تلاش کردم که ناموفق بود. جوجه وقتی میبرمت دستشویی و میارمت خودت میگی تو شلوارت جیش نکنی ها !تو دستشویی جیش کن ! بعدشم گلاب به روتون ....... حالا که من بی خیال شدم تو تا توی پوشکت جیش میکنی میگی مامان جیش کردم . من نمیفهمم تو میفهمی ؟ نمیفهمی ؟ من نمی فهمم ؟ من میفهمم ؟ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خلاصه که تا حالا به عمرم اینقدر مستاصل نشدم احتمالا میذارم واسه چند ماه دیگه تا ببینم چی پیش میاد. ...
12 بهمن 1392

گذشت روزها

سپهر عزیزم، خاله انگار همین دیروز بود که مامانت منتظر به دنیا آمدن تو بود و ما پشت در اتاق عمل . و همین دیروز بود که تو رو آوردن به اتاق مادرها و من از دیدن قیافه بامزه و دوست داشتنیت به وجد اومدم (خدائیش خیلی زشت بودی اما نمی دونم من چرا اینقدر دوستت داشتم). به همین زودی اینهمه روز گذشت و تو الان ماشالله شدی یه مرد کوچولو. یه جوجه دوست داشتنی که حرفهای گنده تر از خودش میگه و کلی همه رو به وجد میاره. جوجه طلا نمی دونم همه بچه های هم سن و سال تو اینجوری هستن یا تو اینقدر باهوشی هر چی هست که کلی از دستت میخندیم هر دفعه که می بینیمت. دیگه نمیشه پیچوندت اما یه خوبی داری اینکه زیاد واسه یه چیزی نق نمیزنی و وقتی بهت بگن نمیشه یا خوب ن...
2 بهمن 1392
1